دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن ،سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟!
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت: و آن قدر هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم خدایا تو قلب مرا میخری؟!
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را، کسی را نداریم...